به خواهرم

 

 

 

لعنت به هر چه دوستت دارم

تخت گرم 

صبحانه ی خوب.

نزدیک تر بیا!

از چشم های ریز پدر 

رگ های بر آمده ی برادر 

نترس!.

دوباره درد 

فراموش می شود.

دوباره فردا 

سر راه بیژن و فرهاد سبز می شویم!

تو 

به فرهاد زیر پایی می زنی!

من 

گیسهای بیژن را می کشم.


می خواهم آرزو کنیم 

هوا همیشه سرد باشد 

لباسهای ضخیم دردمان را کمتر می کنند.

راستی

مادر را بیش تر دوست داشتی یا پدر؟

مادر می توانست گوش های برادر را بکشد 

و زیر پای پدر را خالی کند. !

 من امروز

 ترا دوست دارم 

که نگران آشپز خانه ی منی 

و با دستهای دخترت 

میز شام کیوان و فرهاد را سبز می کنی!.

خرداد 85


پی نوشت: تکه ای از خاطراتم پرید و رفت . حالا اگر هوای خاطره ها ی کودکی ام را کنم سراغ خانه ی مادر بزرگ را ازکدام قطعه بگیرم ؟

صمد


باید اعتراف کنم

هرچه بادبادک  بالاتر می رود

من

کوچکتر می شوم .

فراموش می کنم که مادرم

باید آیه الکرسی را از حفظ بدانم  ونمی دانم

  هر بار که می خندی

با کدام دست

بلا گردان خنده ات شوم!

 وقتی هر روز هر روز

شالی از دروغ

گردن دقیقه ها می پیچم و هم بغض  ارس

بوسه ام را نثار دختری نداشته  می کنم.

نگاه کنید /پسرها 
 

این ستاره همان

الدوز _قصه هایم  نیست

 وای !چرا این نخ بالاتر نمی رود !

بجنبید!

کمک کنید !

می خواهم با صمد

قراری در پارکهای آذربایجان بگذارم.

 

 

 

 

تابستان ۸۵

 

آرامش

 

 

 

 

آرامش دریا را

 از کایت های  رنگی و فریاد های رنگین تر

 کودکان

و مردان

 می توان فهمید.


اما من

زنی نا آرامم

آن چنان  که حتی

 اگر

گونه هایم را به خورشید بسپارم

رنگی به خود نمی گیرم ومدام

 فکر می کنم

چگونه  می شود  مو جی از خنده برداشته  

برای پدری

که هم بازی زخم های کهنه اش شده

پیشکش برد.


خدا

در جنوب شرقی زمین نشسته  

از شمال ایران زمین

برایش زنگ می زنم ،

:نه ، حالم خوب نیست

می توانی چاره ای کنی

هنوز برای  رفتن

به میان جزر و مد دل تنگی ها

دست و پایم را گم می کنم.